تبلیغات
موضوعات
پیوندهای روزانه
لینک دوستان
یک بیت از ...
.
دلتنگیام را میکنم نقاشی ای دوست
.
اينگونه شاید در کنارم باشی ای دوست
.
" علیرضاابراهیمپور گیلانی "
حکایت " ظلم " عُبید زاکانی
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید:
چونست كه مردم در زمان خلفا دعوی خدائی
و پیغمبری بسیار می كردند و اكنون نمی كنند؟
گفت: مردمِ این روزگار را چندان
ظلم و گرسنگی افتاده است كه نه از
خدایشان به یاد می آید و نه از پیغامبر.
" عبید زاکانی "
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید:
چونست كه مردم در زمان خلفا دعوی خدائی
و پیغمبری بسیار می كردند و اكنون نمی كنند؟
گفت: مردمِ این روزگار را چندان
ظلم و گرسنگی افتاده است كه نه از
خدایشان به یاد می آید و نه از پیغامبر.
" عبید زاکانی "
حکایت " انتظار " حلاج
حسین بن منصور حلاج را که به دار آویختند،
جماعتی فریب خورده یا زرگرفته
و حق به ناحق فروخته، پای چوبه دار گرد آمده و
به او سنگ می زدند و حلاج لب فرو بسته بود.
نه سخنی به اعتراض می گفت
و نه از درد فریادی می کشید.
در این میان شیخ شبلی نیز
که از آن کوی می گذشت،
سنگی برداشته و به سوی او پرتاب کرد.
منصور حلاج از ژرفای دل آه سردی کشید
و به فریاد از درد نالید.
پرسیدند از آن همه سنگ که بر پیکرت زدند
گلایه ای نکردی،
مگر سنگ شبلی چه سنگینی داشت
که فریاد برآوردی؟
منصور در پاسخ گفت:
از آن جماعت فریب خورده انتظاری نیست.
چرا که مرا نمی شناسند و
علت بر دار شدنم را نمی دانند،
شبلی اما از ماجرا باخبر است.
از او انتظار دلجویی و حمایت داشتم ،
نه سنگ پرانی و ملامت .
داستان " خوف " روان شناس
حکایت " راستی " علی اکبر دهخدا
حکایت " پیامبر" بیشکچی
خاطره " سیرک " چاپلین
حکایت " حیات جهان " صفوی
حکایت " خودت را بشکن " ...
حکایت " صدای شکستن " ...
داستان " ارزش علامه جعفری
متن های فلسفی "درویش " انصاری
حکایت " مراقب چشم هایت باش " ...
خاطره " پهن " هوشنگ ابتهاج
حکایت " نادان " ...
داستان " مادر " داستان های جالب
حکایت "منجّمی " سعدی علیه الرحمه
مُنجّمی به خانه درآمد ،
یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته .
دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست .
صاحبدلی برین واقف بود و گفت :
تو بر اُوج فلک چه دانی چیست ؟
که ندانی که در سرایت کیست ؟
" شیخ اجل سعدی علیه الرحمه "
حکایت " محافظت " عارفی...
پادشاهی به عارفی رسید ؛
از او پندی خواست :
عارف گفت :
" هرآنچه را در آن امیدِ رستگارى است ،
بگیر و
آنچه را درآن خطرِ هلاکت است ،
رها کن "
حکایت " دو دوست " سه نقطه...
دو دوست در بیابان همسفر بودند.
در طول راه با هم دعوا کردند.
یکی به دیگری سیلی زد.
دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود
بدون هیچ حرفی روی شن نوشت
" امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد "
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند
و تصمیم گرفتند حمّام کنند ،
ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد،
امّا دوستش او را نجات داد
و او بر روی سنگ حک کرد و نوشت :
" امروز بهترین دوستم ، زندگیم را نجات داد "
دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود ، پرسید :
چرا وقتی سیلی ات زدم بر روی شن
و حالا بر روی سنگ نوشتی !؟
دوستش پاسخ داد :
وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را روی شن
بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند .
ولی وقتی به تو خوبی میکند باید آن را روی سنگ حک کرد و
نوشت ، تا هیچ بادی آن را پاک نکند .
داستان " گنجشک " ... سه نقطه...
گُنجشکی به خدا گفت :
لانه كوچكی داشتم ، آرامگاه ِ خستگیم ،
سر پناه بی کسیم بود . طوفان تو آن را
از من گرفت ! کجایی دنیایی تو را گرفته
بودم ؟
خدا در جواب گفت :
ماری در راه لانه ات بود ، تو خواب بودی .
باد را گفتم : لانه ات را واژگون کند. آنگاه
تو از کمین مار پَر گُشودی . چه بسیار بَلا
و رنج ها که به واسطه محبّتم از تو دور
کردم و تو نداسته به دشمنیم برخواستی .
... سه نقطه...
حکایت " صبر " لقمان حکیم
- حکایتی شیرین -
لقمان حکیم در آغازِ کار غلامی مملوک بود.
او خواجه ای توانگر و نیك سرشت داشت اما
در عین توانگری از عَجز و ضَعفِ شخصیت
مُبرّا نبود.
در برابر اندک ناراحتی شکایت می کرد و
ناله می نمود.
و لقمان از این برنامه رنجیده خاطر بود
ولی از اظهار این معنی پرهیز می نمود.
زیرا می ترسید اگر با او در این برنامه
به صراحت گفتگو کند، عاطفه خود خواهیش
جریحه دار گردد.
از اینرو روزگاری منتظر فرصت بود تا خواجه
را از این گِله و شکایت باز دارد.
تا روزی یکی از دوستان خواجه خربُزه ای به
رسم هدیه برای او فرستاد.
خواجه که از مشاهده فضائل لقمان سخت تحت
تأثیر قرار گرفته بود، آن میوه را از خود دریغ
داشت تا به لقمان ایثار کند ،
کاردی طلبید و با دست خود آن را بُرید
و قطعه قطعه به لقمان داد و او را وادار
به تناول کرد.
لقمان قطعات خربُزه را گرفت و با
گُشاده رویی خورد تا یک قطعه بیش نمانده
بود که خواجه آنرا به دهان گذاشتُ و از
تلخی آن روی درهم کشید.
آنگاه با تعجب از لقمان سئوال کرد
چگونه خربُزه ای تلخ را این چنین با
کُشاده رویی تناول کردی و سخنی به میان
نیاوردی ؟
لقمان که از نا سپاسی خواجه در برابر حقّ
و همچنین از ضعف و از زَبُونی او ناراضی بود،
دید فرصتی مناسب برای آگاه کردن او رسیده
از اینرو با احتیاط ، آغاز سخن کرد ؛
و گفت :
حاجت به بیان نیست ؛
که من ناگواری و تلخی این میوه را احساس
می کردم و از خوردن آن رنج فراوان
می بُردم ، ولی سالهاست می گذرد که من
از دست تو لُقمه های شیرین و گُوارا گرفتم
و از نعمتهای تو مُتَنَعِّمم .
اکنون چگونه روا بُوَد که چون لُقمه تلخی
از دست تو بِسِتانم شِکوه و گِله آغاز کنم؟
و از احساس تلخی آن سخنی به زبان آورم؟
خواجه از شنیدن سخن لقمان به
ضعفِ روحِ خود توجه کرد و در برابر
آن قدرت روانی به زانو در آمد و از آن روز
در اصلاحِ نَفْسِ و تَهذیب روح همّت گُماشت
تا خود را در برابر شدائد به زیورِ
صبر و شکیبایی بیآراید .
...
خاطره " حضرت علی(ع) " علامه امینی
خاطره...
روزی علامه امینی ( ره) صاحبِ کتاب ارزشمندِ
الغدیر باجمعی نشسته بودندکه یکی ازروحانیّون
اهل تسنُّن وارد مجلس شد .
[ در اصطلاح بَکری یا عُمَری]
و اجازه ورود به آن محفل را خواست ،
تا سوالی مطرح کند .
پس از اینکه به حضور علامه رسید عرض کرد :
جناب شیخ ما معتقدیم علی(ع) خلیفه چهارم
راشدین است و شما معتقدید اولی آنها علی( ع)
بود. مگر نه اینکه علی( ع) مسلمان و پیرو رسول
خدا بوده است. پس اصرار شما بر ارجحیّت او
نسبت به سه خلیفه قبلی چیست ؟
علامه امینی جواب داد :
مگر علی علیه السلام هم مسلمان بود ؟
همه سکوت کردند ، عالم سنّی گفت : یعنی چه ؟
خُب معلوم بود که مسلمان بود؟!
علامه گفت :
نه من فکر می کنم که علی (ع) اصلاً
مسلمان نبود ؟!
مجدداً عالم سنی گفت :
چه میگویی شیخ ؟؟؟
منظورت چیست ؟؟؟
علامه امینی گفت :
مگرنه اینکه در قرآن آمده است
( واِن قیلَ لَکُم اِرجِعوا فَرجِعوا )
اگر درب خانه مسلمانی را زدید و باز نکرد
بر گردید
ولی تا آنجا که من می دانم عُمَر با لگد درب
خانه را شکست و پهلوی دختر رسول خدا
را که پشتِ درِخانه بود ، شکست !!!
آیا به نظر شما علی (ع) و فاطمه (س) و
اهلِ بیتِ خانه رسول خدا مسلمان بودند ؟؟؟
در این هنگام عالم سنّی سر به زیر افکند و بی
هیچ صحبتی مجلس را ترک کرد ...
_ علامه امینی (ره) _
حکایت " ابوبکر و عمر " نعمت الله جزایری
... حکایت ...
روزی ابوبکر و عمر، دو طرف حضرت علی(ع)
راه می رفتند. چون قد آن دو نفر کمی بلند تر از
آن حضرت بود ، عُمَر جملاتی را به شوخی و طنز
مطرح کرد و خطاب به حضرت گفت :
" اَنتَ فی بَیْنِنٰا کَلنُونِ << لَناٰ >> "
یعنی :
علی !
تو در میان ما ، مثل حرف << نون >>
در << لَنٰا >> هستی .
حضرت علی(ع) بلافاصله پاسخ داد که :
" اِنْ لَمْ اَکُن اَنَا فَاَنتُم << لٰا >> "
یعنی :
اگر من نباشم ، شما چیزی نیستید .
منبع :
کشف الاسرار فی شرح الاستبصار
[ نعمت الله جزائری ]
چاپ دارالکتب قم - جلد1/ صفحه 165-164
موعظه " شفاعت " آیت الله مجتهدی
این حدیث زیبا را ؛
آیت الله میرزا احمد مجتهدی تهرانی - ره - نقل
کرده است ، که شخصی نزد امام جعفرصادق(ع) رسیدو از او پرسید :
اگر روزی یکی از دوستان شما گناهی کند ، عاقبتش
چگونه خواهد بود ؟
امام جعفرصادق(ع) در پاسخ به وی فرمودند:
خداوند به او یک بیماری عطا می نماید تا سختی های
آن بیماری کفّاره گناهانش شود.
آن مَرد دوباره پرسید:
اگر مریض نشد چه؟
امام مجدداً فرمود :
خداوند به او همسایه ای بَد می دهد تا او را اذیّت نماید
واین کفّاره گناهانش شود.
آن مَرد گفت:
اگر همسایه بَد نصیبش نشد چه؟
امام فرمود:
خداوند به او دوستِ بَدی می دهد تا وی را اذیّت نماید و
آزار آن دوستِ بَد کفّاره گناهان دوستِ ما باشد.
آن مَرد گفت :
اگر دوست بَد هم نصیبش نشد چه؟
امام فرمود:
خداوند به او همسرِ بَدی می دهد تا آزارهای آن همسرِ بَد
کفّاره گناهانش شود.
آن مَرد گفت:
اگر همسرِ بَد هم نصیبش نشد چه؟
امام فرمودند:
خداوند قبل از مرگ به او توفیقِ تُوبه عنایت می فرماید!
باز هم آن مَرد از روی عِنادی که داشت گفت:
اگر نتوانست قبل از مرگ تُوبه کند چه؟
امام جعفر صادق(ع) فرمودند :
به کُوری چشم تو !
ما او را شفاعت خواهیم کرد .
داستان " غفلت " سقراط
سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت بود.
علت ناراحتی اش را پرسید ؛
شخص گفت :
در راه می آمدم که یکی از آشنایان را دیدم.
سلام کردم ، جواب نداد و با بی اعتنایی و
خودخواهی از من رد شد و
گذشت و رفت. من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت : خوب معلوم است چنین
رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید :
اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین
افتاده و از درد به خود می پیچد آیا از دست
او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید : به جای دلخوری چه احساسی
می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت ، و
سعی می کردم طبیب یا دارویی به
او برسانم .
سقراط گفت :
همه این کارها را بخاطر آن می کردی که
او را بیمار می دانستی.
آیا کسی که رفتارش نادرست است ،
روانش بیمار نیست ؟
بیماری فکری و روان نامش " غفلت " است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به
کسی که بدی می کند و غافل است
دل سوزاند و کمک کرد .
پس از دستِ هیچ کس دلخور مشو ،
و کینه به دل مگیر.
آری ؛
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در
آن لحظه بیمار است .
حکیم سقراط
موعظه" شیخ انصاری" حمد
" موعظه "
نقل می کنند ؛ روزی مرحوم شیخ انصاری در اثنای
درس دید یکی از شاگردانش که همواره در درسش
حاضر می شد و مطالب را درک نمی کرد ،
آن روز درس را می فهمد و گاهی هم به شیخ
که استادش بود اشکال می کند .
شیخ بزرگوار مرحوم انصاری بعد از درس
از کنار او گذشت و به او فرمود :
همان آقا که در گوش شما بسم الله خوانده ،
برای من تا آخر حمد را تلاوت نموده است.
- شیخ انصاری -
حکایت" بهلول" احمق
روزی هارون الرشید از بهلول پرسید :
تا به امروز موجودی احمق تر از خود دیده ای ؟
بهلول گفت :
نه والله ؛
این نخستین بار است که می بینم .
- حکایت کوتاه -
حکایت " گلستان سعدی " شاهزاده
دو شاهزاده در مصر بودند ،
یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت .
عاقبت الامر ؛ آن یکی علامه عصر گشت
و آن یکی سلطان مصر شد.
پس آن توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کرد
و گفت :
من به سلطنت رسیدم وتو همچنان در مسکینیت بماندی،
گفت :
ای برادر ؛
شکر نعمت باری تعالی بر من واجب است
که میراث پیغمبران یافتم ،
و تو میراث فرعون و هامون .
که در حدیث نبوی (ص) آمده ...
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند
کجاخود شکراین نعمت گذارم
که زور مردم آزاری ندارم
_ حکایتی از گلستان سعدی _
حکایت " گلستان سعدی "
خشم بیش از حد گرفتن ،
وحشت آرد
و
لطف بی وقت ،
هیبت ببرد.
نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند
و
نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند ...
...گلستان سعدی...
حکایت " کریم خداست "
حکایت
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می کرد چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان زند دستور داد درویش را به داخل باغ آورند ، کریم خان زند گفت. : این اشاره های تو برای چه بود. ؟
درویش گفت :
نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
کریم خان زند در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه
میخواهی ؟
درویش گفت :
همین قلیان مرا بس است !
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان زند رفته و تحفه برای خان ببرد !
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان زند برد.
روزگاری سپری شد.
درویش جهت تشکر نزد خان رفت، ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره ای بر کریم خان زند کرد
و گفت :
نه من کریمم ، نه تو .
کریم فقط خداست ؛
که جیب مرا پر از پول و سکه کرد و قلیان تو هم سر جایش هست ...
... داستانهای حکمت آموز...
داستان " آهنگر با معرفت "
آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید ؛ تو چگونه می توانی خدای را که رنج و بیماری نصیبت می کند را دوست داشته باشی ؟
آهنگر سر به زیر آورد و گفت :
وقتی که می خواهم وسیله آهنی بسازم، یک تکه آهن
را در کوره قرار می دهم سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم در آید ،
اگر به صورت دل خواهم در آمد، می دانم که وسیله
مفیدی خواهد بود ، اگر نه آنرا کنار می گذارم .
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه
خدا دعا کنم ،
که خدایا ، مرا در کوره های رنج وبلا قرار ده ،
اما کنار نگذار ...
.. داستانهای عبرت آموز و مذهبی...
داستان " ابوریحان بیرونی"
- داستان- حکایت ؛
آورده اند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش جهت مطالعه و بررسی ستارگان از شهرمحل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد و کمی
هم از شب گذشت، که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان
و شاگردش گفت :
که می خواهد درب آسیاب را ببندد، اگر می خواهد داخل بیایند
همین الان با او داخل آسیاب شوند، چون من گوشهایم نمیشنود و
امشب هم باران می آید، شما خیس میشوید و نصف شب هم هر
چقدر درب را بزنید من نمی شنوم و شما باید زیر باران بمانید !
ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان راقطع کرد و گفت :
مردک چه می گویی؟
اینکه اینجا نشسته بزرگترین دانشمند و ریاضیدان وهمچنین منجم
حال حاضر دنیا است و طبق محاسبات ایشان امشب باران
نمی آید.
آسیابان گفت :
به هر حال من گفتم من گوشهایم نمی شنود و شب اگر درب بزنید من متوجه نمی شوم.
شب از نیمه شب گذشت ؛
باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هرچه
بر درب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد.
تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید ؛
شاگرد و استاد هر دو از شدت سرما به خود می لرزند!
و هر دو به آسیابان گفتند :
که تو از کجا می دانستی که دیشب باران می آید ؟
آسیابان جواب داد ؛
من نمی دانستم ؛ سگ من می داند !
شاگرد ابوریحان گفت :
آخر چگونه سگ می داند که باران می آید ؟
آسیابان گفت :
چون هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به داخل آسیاب
می آید تا خیس نشود.
ناگهان صدای ابوریحان بلند شد و گفت :
خدایا !
" آنقدر می دانم که می دانم به اندازه یک سگ، هنوز نمی دانم "
// ابوریحان بیرونی \\
ورود کاربران
عضويت سريع
آمار
کل مطالب : 1204
کل نظرات : 0
آمار کاربران
افراد آنلاین : 6
تعداد اعضا : 0
آمار بازدید
بازدید امروز : 836
بازدید دیروز : 1,293
ورودی امروز گوگل : 13
ورودی گوگل دیروز : 18
آي پي امروز : 159
آي پي ديروز : 187
بازدید هفته : 7,727
بازدید ماه : 23,487
بازدید سال : 143,375
بازدید کلی : 471,288
اطلاعات شما
آی پی : 3.16.67.13
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403