تبلیغات
موضوعات
پیوندهای روزانه
لینک دوستان
یک بیت از ...
.
دلتنگیام را میکنم نقاشی ای دوست
.
اينگونه شاید در کنارم باشی ای دوست
.
" علیرضاابراهیمپور گیلانی "
حکایت " ظلم " عُبید زاکانی
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید:
چونست كه مردم در زمان خلفا دعوی خدائی
و پیغمبری بسیار می كردند و اكنون نمی كنند؟
گفت: مردمِ این روزگار را چندان
ظلم و گرسنگی افتاده است كه نه از
خدایشان به یاد می آید و نه از پیغامبر.
" عبید زاکانی "
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید:
چونست كه مردم در زمان خلفا دعوی خدائی
و پیغمبری بسیار می كردند و اكنون نمی كنند؟
گفت: مردمِ این روزگار را چندان
ظلم و گرسنگی افتاده است كه نه از
خدایشان به یاد می آید و نه از پیغامبر.
" عبید زاکانی "
حکایت " وفا " ...
روزی یکی از وزرا رأیی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد
پادشاه گفت این هم ده روز مهلت.
وزیر رفت پیش نگهبان سگها و گفت :
نگهبان پرسید : «از این کار چه فایدهای میبری..؟»
وزیر گفت : « به زودی خواهی فهمید .»
نگهبان گفت : «پس چنین کن.»
وزیر شروع به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگها کرد
ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند
همهی سگها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخورند..!
پادشاه پرسید : « با این سگها چه کردهای ..!؟»
وزیر پاسخ داد : « ده روز خدمت این سگها را کردم فراموش نکردند
در زندگی شما کسانی هستند که خطای کوچکی کردهاند و یا آنکه شما
حکایت " انتظار " حلاج
حسین بن منصور حلاج را که به دار آویختند،
جماعتی فریب خورده یا زرگرفته
و حق به ناحق فروخته، پای چوبه دار گرد آمده و
به او سنگ می زدند و حلاج لب فرو بسته بود.
نه سخنی به اعتراض می گفت
و نه از درد فریادی می کشید.
در این میان شیخ شبلی نیز
که از آن کوی می گذشت،
سنگی برداشته و به سوی او پرتاب کرد.
منصور حلاج از ژرفای دل آه سردی کشید
و به فریاد از درد نالید.
پرسیدند از آن همه سنگ که بر پیکرت زدند
گلایه ای نکردی،
مگر سنگ شبلی چه سنگینی داشت
که فریاد برآوردی؟
منصور در پاسخ گفت:
از آن جماعت فریب خورده انتظاری نیست.
چرا که مرا نمی شناسند و
علت بر دار شدنم را نمی دانند،
شبلی اما از ماجرا باخبر است.
از او انتظار دلجویی و حمایت داشتم ،
نه سنگ پرانی و ملامت .
حکایت " بیداد " عُبید زاکانی
حکایت " دروغگو " بهلول
نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود
و بر قبرها مى زد.
گفتند: چرا چنین مى کنى؟
بهلول گفت: صاحب این قبر دروغگوست،
چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت:
باغ من ، خانه من ، مرکب من و...
ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون
هیچ یک از آن ها، مال او نیست
که اگر مال او بود حتما با خود برده بود
" بهلول دانا "
حکایت " وجود " ملانصرالدین
داستان " تضمین " دکتر حسابی
حکایت " دو ذراع " بهلول
حکایت " راستی " علی اکبر دهخدا
حکایت " پیامبر" بیشکچی
پند " بر باد " حجت الاسلام عالی
دل نوشته " دامنه زندگی " دکتر مهر پور
خاطره " سیرک " چاپلین
سه نقطه " دل " ...
حکایت " خودت را بشکن " ...
حکایت " صدای شکستن " ...
داستان " ارزش علامه جعفری
حکایت " مقصود" مولوی
متن های فلسفی "درویش " انصاری
حکایت " مراقب چشم هایت باش " ...
حکایت " نادان " ...
پند "بهشت " مولوی
داستان " مادر " داستان های جالب
حکایت "منجّمی " سعدی علیه الرحمه
مُنجّمی به خانه درآمد ،
یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته .
دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست .
صاحبدلی برین واقف بود و گفت :
تو بر اُوج فلک چه دانی چیست ؟
که ندانی که در سرایت کیست ؟
" شیخ اجل سعدی علیه الرحمه "
سخنان ناب " رحمت و کَرَم " عطار
گفتی که گنه کنی به دوزخ بَرَمت
این را به کسی گو که تورا نشناسد
شیخ ابوالحسن خَرَقانی شبی نماز میکرد ، صدایی شنید که :
های ابوالحسن ، خواهی که آنچه از تو میدانم با خلق گویم
تا سنگسارت کنند ؟
شیخ گفت :
بار خدایا ؛ خواهی تا آنچه از رحمت تو میدانم و از کَرَم
تو میبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سُجودت نکند ؟
آواز آمد که : نه از تو نه از من .
" تذکرة اولیاءِ عطّار نیشابوری "
حکایت " کُلّ عمرت " شیخ بهائی
یک استاد صَرف و نَحو عربی در کشتی بود.
مُلّاح را گفت :
تو عِلم نَحو خوانده ای ؟
گفت : نه
گفت : نیم عمرت بر فَناست .
روزی دیگر تند بادی پدید آمد ، کشتی میخواست غرق شود .
مُلّاح او را گفت :
تو عِلم شنا آموخته ای ؟
استاد گفت : نه
مُلّاح گفت : کُلِّ عُمرت بَر فَناست !
_ کشکول شیخ بهائی _
حکایت " راهِ صلح " شیخ بهائی
عارفی میگوید :
که روزی دُزدان قافله ما را غارت کردند ، پس نشستند
و مشغول طعام خوردن شدند . یکی از آنها را دیدم
که چیزی نمیخورد ، به او گفتم که چرا با آنها در
غذا خوردن شریک نمی شوی ؟
گفت :
من امروز روزه ام . گفتم ؛ دُزدی و روزه گرفتن
عَجب است . گفت : ای مَرد ! این راه ، راهِ صلح
است که با خدای خود وا گذاشته ام ، شاید روزی
سَبَب شود و با او آشنا شدم .
آن عارف میگوید :
یکسال دیگر او را در مسجدالحَرام دیدم که طواف
میکند و آثار توبه از وی مشاهده کردم ، رو به من
کرد و گفت : دیدی که آن روزه چگونه مرا با
خدا آشنا کرد .
" کشکول شیخ بهائی "
حکایت " محافظت " عارفی...
پادشاهی به عارفی رسید ؛
از او پندی خواست :
عارف گفت :
" هرآنچه را در آن امیدِ رستگارى است ،
بگیر و
آنچه را درآن خطرِ هلاکت است ،
رها کن "
پند " گُول نخورید " بهاء الدّینی
آیت الله بهاء الدّینی رحمة اله علیه فرمودند :
به تسبیح و ذِکر و وِرد گُول نخورید ،
ممکن است چیزی عادت انسان شود ،
وقتی عادت شد ،
ترک آن وحشت آور است و
منشأ اثر هم نیست .
انسان گاهی مثل ضبط صوت میشود ،
می گوید و می خواند و هیچ متوجه نیست .
لذا چیزی عاید او نمیشود ...
- سیری در آفاق ، صفحه ۱۸۱ -
حکایت " دو دوست " سه نقطه...
دو دوست در بیابان همسفر بودند.
در طول راه با هم دعوا کردند.
یکی به دیگری سیلی زد.
دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود
بدون هیچ حرفی روی شن نوشت
" امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد "
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند
و تصمیم گرفتند حمّام کنند ،
ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد،
امّا دوستش او را نجات داد
و او بر روی سنگ حک کرد و نوشت :
" امروز بهترین دوستم ، زندگیم را نجات داد "
دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود ، پرسید :
چرا وقتی سیلی ات زدم بر روی شن
و حالا بر روی سنگ نوشتی !؟
دوستش پاسخ داد :
وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را روی شن
بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند .
ولی وقتی به تو خوبی میکند باید آن را روی سنگ حک کرد و
نوشت ، تا هیچ بادی آن را پاک نکند .
حکایت " خودپسندی " شیخ بهایی
گناهی که تو را از آن
بد آید ،
بهتر از کار نیكی ست
که تو را به " خود پسندی " آرد .
" کشکول شیخ بهائی "
مطالب و موضوعات بِکر" مجنون باش" ...
مجنون از راهی می گذشت.
جمعی نماز گذاشته بودند.
مجنون از لابه لای نماز گذاران ردّ شد.
جماعت تُندُوتُند نماز را تمام کردند.
همگی ریختند بر سَرِ مجنون.
گفتند :
بی تربیت کافر شده ای !؟
مجنون گفت : مگر چه گفتم !؟
گفتند :
مگر کُوری که از لای صَفِ نماز گذاران می گذری؟
مجنون گفت :
من چنان در فکرِ لیلی غَرق بودم که وقتی
می گذشتم حتی یک نماز گذار ندیدم .
شما چطور عاشقِ خدایید و در حالِ صحبت
با خدا همگی مرا دیدید !؟
" کاش مجنون وار ، مجنونِ خدا باشیم "
... سه نقطه...
داستان " گنجشک " ... سه نقطه...
گُنجشکی به خدا گفت :
لانه كوچكی داشتم ، آرامگاه ِ خستگیم ،
سر پناه بی کسیم بود . طوفان تو آن را
از من گرفت ! کجایی دنیایی تو را گرفته
بودم ؟
خدا در جواب گفت :
ماری در راه لانه ات بود ، تو خواب بودی .
باد را گفتم : لانه ات را واژگون کند. آنگاه
تو از کمین مار پَر گُشودی . چه بسیار بَلا
و رنج ها که به واسطه محبّتم از تو دور
کردم و تو نداسته به دشمنیم برخواستی .
... سه نقطه...
حکایت " صبر " لقمان حکیم
- حکایتی شیرین -
لقمان حکیم در آغازِ کار غلامی مملوک بود.
او خواجه ای توانگر و نیك سرشت داشت اما
در عین توانگری از عَجز و ضَعفِ شخصیت
مُبرّا نبود.
در برابر اندک ناراحتی شکایت می کرد و
ناله می نمود.
و لقمان از این برنامه رنجیده خاطر بود
ولی از اظهار این معنی پرهیز می نمود.
زیرا می ترسید اگر با او در این برنامه
به صراحت گفتگو کند، عاطفه خود خواهیش
جریحه دار گردد.
از اینرو روزگاری منتظر فرصت بود تا خواجه
را از این گِله و شکایت باز دارد.
تا روزی یکی از دوستان خواجه خربُزه ای به
رسم هدیه برای او فرستاد.
خواجه که از مشاهده فضائل لقمان سخت تحت
تأثیر قرار گرفته بود، آن میوه را از خود دریغ
داشت تا به لقمان ایثار کند ،
کاردی طلبید و با دست خود آن را بُرید
و قطعه قطعه به لقمان داد و او را وادار
به تناول کرد.
لقمان قطعات خربُزه را گرفت و با
گُشاده رویی خورد تا یک قطعه بیش نمانده
بود که خواجه آنرا به دهان گذاشتُ و از
تلخی آن روی درهم کشید.
آنگاه با تعجب از لقمان سئوال کرد
چگونه خربُزه ای تلخ را این چنین با
کُشاده رویی تناول کردی و سخنی به میان
نیاوردی ؟
لقمان که از نا سپاسی خواجه در برابر حقّ
و همچنین از ضعف و از زَبُونی او ناراضی بود،
دید فرصتی مناسب برای آگاه کردن او رسیده
از اینرو با احتیاط ، آغاز سخن کرد ؛
و گفت :
حاجت به بیان نیست ؛
که من ناگواری و تلخی این میوه را احساس
می کردم و از خوردن آن رنج فراوان
می بُردم ، ولی سالهاست می گذرد که من
از دست تو لُقمه های شیرین و گُوارا گرفتم
و از نعمتهای تو مُتَنَعِّمم .
اکنون چگونه روا بُوَد که چون لُقمه تلخی
از دست تو بِسِتانم شِکوه و گِله آغاز کنم؟
و از احساس تلخی آن سخنی به زبان آورم؟
خواجه از شنیدن سخن لقمان به
ضعفِ روحِ خود توجه کرد و در برابر
آن قدرت روانی به زانو در آمد و از آن روز
در اصلاحِ نَفْسِ و تَهذیب روح همّت گُماشت
تا خود را در برابر شدائد به زیورِ
صبر و شکیبایی بیآراید .
...
حکایت " یک قَدَم پیش بگذارید " ابوسعید
... حکایت ...
ابوسعیدابوالخیر در مسجدی سخنرانی داشت.
مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها آمده
بودند.
جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته
بودند.
شاگرد ابوسعید گفت :
تو را بخدا از آنجایی که هستید یک قَدَم پیش
بگذارید .
سپس نوبت به سخنرانی ابوسعید رسید.
او از سخنرانی خود داری کرد.
مردم که مدت یک ساعت در مسجد نشسته و
خسته شده بودند شروع به اعتراض کردند.
ابوسعید پس از مدتی گفت :
هر آنچه که من می خواستم بگویم شاگردم
به شما گفت ؛
شما یک قَدَم پیش بگذاریدوبه جلو حرکت کنید ،
تا خدا دَه قَدَم به شما نزدیک شود .
"ابوسعید ابوالخیر "
مطالب و موضوعات بِکر " ایمان داشتن "
سرعت آهو 90 کیلومتر درساعت است.
در حالی که سرعت شیر 57 کیلومتر در
ساعت است .
پس چطور آهو طعمه ی شیر می شود ؟
ترسِ آهو از شکار شدن باعث می شودکه
او برای سنجشِ فاصله اش با شیر ، مُدام
به پشتِ سر نگاه کند و به خاطرِ همین
سرعتش بسیار کم می شود تا جایی که
شیر می تواند به او برسد !
یعنی اگر آهو به پشتِ سرش نگاه نکند
طعمه ی شیر نمی شود !
اگر آهو به سرعتِ خود ایمان داشته باشد
همانگونه که شیر به نیرویش ایمان دارد ،
هیچگاه طعمه ی شیر نمی شود .
این قصّه ی خیلی از ما آدم ها هم هست .
اگر به خودمان ایمان نداشته باشیم
و
در طول زندگی همیشه به پشتِ سر نگاه
کنیم و به مُرورِ خاطراتِ گذشته بپردازیم ،
هم از زندگیِّ مان عقب می مانیم
و
هم آینده را از دست می دهیم . . .
" . . . "
حکایت " ابوبکر و عمر " نعمت الله جزایری
... حکایت ...
روزی ابوبکر و عمر، دو طرف حضرت علی(ع)
راه می رفتند. چون قد آن دو نفر کمی بلند تر از
آن حضرت بود ، عُمَر جملاتی را به شوخی و طنز
مطرح کرد و خطاب به حضرت گفت :
" اَنتَ فی بَیْنِنٰا کَلنُونِ << لَناٰ >> "
یعنی :
علی !
تو در میان ما ، مثل حرف << نون >>
در << لَنٰا >> هستی .
حضرت علی(ع) بلافاصله پاسخ داد که :
" اِنْ لَمْ اَکُن اَنَا فَاَنتُم << لٰا >> "
یعنی :
اگر من نباشم ، شما چیزی نیستید .
منبع :
کشف الاسرار فی شرح الاستبصار
[ نعمت الله جزائری ]
چاپ دارالکتب قم - جلد1/ صفحه 165-164
حکا یت " وصیّت " خواجه طوسی
خواجه نصیرالدین طوسی وقتی که در بغداد حالش دگرگون شد و فهمید که نزدیک است که از این دنیا به جوار الهی ارتحال کند ، وصیّت کرد : مرا از کنار امام هفتم (ع) باب الحوائج الی الله، از این معقل و پناهگاه بیرون نبرید و در عتبه به خاك بسپارید و روی قبرم در پیشگاه امام هفتم( ع) مثلاً نوشته نشود " آیت الله "
یا " علامه " ، چون آن بزرگوار قرآن ناطق و امام مُلک و ملکوت است. بلکه روی قبر من بنویسید :
[ و کَلبُهُمْ باسِطِ ذِراعیه بالوَصید ] = آیه18 سوره کهف،
پا های خود را در آستان در دراز کرده بوده .
آری ؛
خواجه نصیرالدین طوسی ، عالمی که صاحب کتاب در حکمت، فلسفه، عرفان، ریاضیات، فقه و اصول، علوم غریبه، معماری و مهندسی و بنا کننده رصد خانه مراغه وصاحب زیج ایلخانی و استاد کُلِّ فی الکُلّ است روی سنگ قبرش وصیّت می کند که چنین بنویسند .
چون او می داند که :
گفتن بر خورشید که من چشمه نورم
دانند بزرگان که سزاوار سُها نیست
" وصیّت نامه خواجه نصیرالدین طوسی "
ورود کاربران
عضويت سريع
آمار
کل مطالب : 1204
کل نظرات : 0
آمار کاربران
افراد آنلاین : 12
تعداد اعضا : 0
آمار بازدید
بازدید امروز : 742
بازدید دیروز : 1,293
ورودی امروز گوگل : 13
ورودی گوگل دیروز : 18
آي پي امروز : 147
آي پي ديروز : 187
بازدید هفته : 7,633
بازدید ماه : 23,393
بازدید سال : 143,281
بازدید کلی : 471,194
اطلاعات شما
آی پی : 3.137.215.0
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403